۳۹۳ – دیدار شد میسر دیدار شدمیسر و بوس و کنارهم از بخت شکر دارم و از روزگار هم زاهد برو که طالع اگر طالع من است جامم به دست باشد و زلف نگار هم ما عیب کس به رندی و مستی نمی کنیم لعل بتان خو شا …
۶۳- خلوتیان ملکوت دل ودینم شدو دلبر به ملامت برخاست گفت با مامنشین کز تو سلامت برخاست که شنیدی که درین بزم دمی خوش بنشست که نه درآخر صحبت به ندامت برخاست شمع اگر زان لب خندان به زبان لافی زد پیش عشاق توشبهابه غرامت برخاست درچمن باد بهاری …
۸۵- جان برافشانم صبا اگر گذری افتدت به کشور دوست بیار نفحه ای از گیسوی معنبردوست به جاناوکه به شکرانه جان برافشانم اگر قه سوی من آری پیامی از بر دوست دگر چنانکه درآنحضرتت نباشد بار برای دیده بیاور غباری از در دوست من گدا وتمنای وصل او ؟ هیهات …
۵۶۰- گل افشان کن می خواه و گل افشان کن ا زدهر چه می جویی این گفت سحر گه بلبل تو چه می گویی مسند به گلستان بر تا شاهد و ساقی را لب گیری و رخ بوسی می نوشی و گل بویی شمشاد خرامان کن و آهنگ گلستان کن تاسرو …
۱۶- خیال نرگس مست زباغ وصل تو باید ریاض رضوان آب زتاب هجر تودارد شرار دوزخ تاب به حسن عارض و خط تو برده اند پناه بهشت و کوثر و طوبی لهم و حسن ماب چو چشم من همه شب جویبار باغ بهشت خیال نرگس مست تو بیند انرد خواب بهار …
۲۳- تاج خورشیـــــد آن شب قدری که گویند اهل خلوت امشب است یا رب این تاثیر دولت در کدامین کوکب است با به گیسوی تو دست ناسزایان کم رسد هردلی درحلقه ای درذکریارب یارب است کشته چاره زنخدان توام کز هر طرف صد هزارش گردن جان زیر طوق غبغب است شهسوار …
۳۷۱- حدیث آرزومندی به مژگان سیه کردی هزاران رخنه در دینم بیاکز چشم بیمارت هزاران درد ب چینم الا ای همنشین دل که یارانت برفت از یاد مرا روزی مباد آن دم که بی یاد تو بنشینم جهان پیراست و بی بنیاد ازین رهاد کش فریا که کرد افسون و نیرنگش ملول …
۱۹۰- بار امانت دوش دیدم که ملایک در میخانه زدند گل آدم بسرشتند وبه پیمانه زدند ساکنان حرم ستر و عفاف ملکوت بامن راه نشین باده مستانه زدند آمسان بار امانت نتوانست کشید قرعه فال به نام من دیوانه زدند جنگ هفتاد و دو ملت همه را عذر بنه …
۳۱۱- روی خوب اگر رفیق شفیقی درست پیمان باش حریف حجره و گرمابه و گلستان باش شنج زلف پریشان به دست باد مده مگو که خاطر عشاق گو پریشان باش گرت هواست که با خضر همنشین باشی نهان زچشم سکندر چو آب حیوان باش زبور عشق نوازی …
۹۹- شکر نعمت مدتی شد کاتش سودای او درجان ماست زان تماناها که دایم دردل ویران ماست مردم چشمم به خوناب جگر غرقند از آنک چشمه مهر رخش در سینه نا لان ماست آب حیوان قطه ای زان لعل همچون شکرست قرص خور عکسی زروی آن مه تابان ماست تا …