۹۹- شکر نعمت مدتی شد کاتش سودای او درجان ماست زان تماناها که دایم دردل ویران ماست مردم چشمم به خوناب جگر غرقند از آنک چشمه مهر رخش در سینه نا لان ماست آب حیوان قطه ای زان لعل همچون شکرست قرص خور عکسی زروی آن مه تابان ماست تا …
۶۱- پرده دارحریم دل سرا پرده محبت اوست دیده آیینه دار طلعت اوست من که سر درنیاورم به دوکون گردنم زیر بار منت اوست تووطوبی و ماو قامت یار فکر هرکس به قدر همت اوست گرمنآوده دامنم چه زیان همه عالم گواه عصمت اوست منکه باشم درآن حرم که صبا …
۱۱۶- خزانه غیب : آنان که خاک را به نظر کیمیا کنند آیا بود که گوشه چشمی به ما کنند دردم نهفته به زطبیبان مدعی باشد که از خزانه غیبش دوا کنند معشوق چون نقاب زرخ بر نمی کشد هرکس حکایتی به تصور چرا کنند چون …
۱۸۶- دوستان دوستان دختر رز توبه زمستوری کرد شد سوی محتسب و کار به دستوری کرد آمد از پرده به مجلی عرقش پاک کنید تا بگوید به حریفان که چرا دوری کرد جای آن است که در عقد وصالش گیرند دختری مست چنین کاین همه مستوری کرد …
۴۷۰ – ساقی بیار باده گفنت برون شدی به تماشای ماه نو ازماه ابروان منت شرم باد رو عمریست تا دلت زاسیران رلف ماست غافل زحفظ جانب یاران خود مشو مفروش عطر عقل به هندوی زلف ما کانجا هزار نافه مشکنی به نیم جو تخم وفا ومه ردین کهنه …
۴۹- خون شقایق حسنت به اتفاق ملاحت جهان گرفت آری به اتفاق جهان م یتوان گرفت افشای راز خلوت ما خواست ردشمع شکر حداکه سر دلش در زبان گرفت زین آتش نهفته که درسینه من است خورشید شعله ایست که درآسمان گرفت م یخواست گل که دم زنداز رنگ و بوی …
۲۰- ترک پری چهره آن ترک پری چهره که دوش از برما رفت آیا چه خطا دید که از راه خطا رفت تارفت مرا از نظر آن نور جهان بین کس واقف مانیست که از دیده چها رفت برشمع نرفت از گذر آتش دل دوش آن دود که از سوز …
۸۵- جان برافشانم صبا اگر گذری افتدت به کشور دوست بیار نفحه ای از گیسوی معنبردوست به جاناوکه به شکرانه جان برافشانم اگر قه سوی من آری پیامی از بر دوست دگر چنانکه درآنحضرتت نباشد بار برای دیده بیاور غباری از در دوست من گدا وتمنای وصل او ؟ هیهات …
۳۲۲- دل خونین لب خندان دوش پنهان گفت با من کاردانی تیز هوش کز شما پوشیده نبود راز پیر میفروش گفت آسان گیر برخودکارها کز روی طبع سخت می گیرد جهان بر مردمان سخت کوش وانگهم در داد جامی کز فروغش بر فلک زهره در رقص آمد و بربط …
۱۷۳- عشق داند درنظر بازی ما بیخبران حیرانند من چنینم که نمودم دگر ایشان دانند عاقلان نقطه پرگار و جودند ولی عشق داند که درین دایره سرگردانند عهد ما بالب شیرین دهنان بست خدای ما همه بندهاین قوم خداوند انند مفلسانیم و هوای می …