۴۳۰ – خاک کوی دوست من ترک عشق وشاهد و ساغر نمی کنم صد بار توبه کردم و دیگر نمی کنم باغ بهشت و سایه طوبی و قصر حور با خاک کویدوست برابر نمی کنم هرگز نمی شود زسر خود خبر مرا تا در میان میکده سر بر نمی کنم ناصح …
۴۵۸ – وفا کنیم منم که شهره شهرم به عشق ورزیدن منم که دیده نیالوده ام به بد دیدن بهمی پرستی از آن نقش خود بر آب زدم که تا خراب کنم نقش خود پرستیدم وفا کنیم و ملامت کشیم و خوش باشیم که در طریقت ما کافریست رنجیدن به …
۱۲۷- عاشقان اگر به باده مشکین دلم کشد شاید که بوی خیر زهد ریا نمی آید جهانیان همه گو منع من کنید ا زعشق من آن کنم که خداندگار فرماید طمع زفیص کرامت مبر که خلق کریم گنه ببخشد و برعاشقان ببخشاید مقیم حلقه ذکرست دل …
۵۳۵- ای پیک صبا زان می عشق کزا او پخته شود هر خامی گرچه ماه رمضان است بیاور جامی روزها رفت که دست من مسکین نگرفت ساق شمشاد قدی ساعد سیم اندامی روزه هر چند که مهمان عزیز است ای دل صحبتش موهبتی دان و شدن انعامی مرغ زیرک به …
۴۰۸ – ماه مهر افروز عمریست تامندر طلب هر روز گامی می زنم دست شفاعت هرزمان در نیکنامی می زنم بی ماه مهر افروز خودتا بگذرانم روز خود دامی به راهی می نهم مرغی به دامی می زنم اورنگ کو گلچهر کو نقش وفاو مهرکو حالی من اندر عاشقی داو تمامی می زنم دانم …
۱۰۰- لوح بینش مدامم مست می دارد نسیم جعد گیسویت خرابم می کند هر دم فریب چشم جادو یت پس از چندین شکیبایی شبی یارب توان دیدن که شمع دیده افروزیم درمحراب ابرویت سودا لوح بینش را عزیز از به رآن دارم که جان را نسخه ای باشد زنقش خال هندویت …
۸۵- جان برافشانم صبا اگر گذری افتدت به کشور دوست بیار نفحه ای از گیسوی معنبردوست به جاناوکه به شکرانه جان برافشانم اگر قه سوی من آری پیامی از بر دوست دگر چنانکه درآنحضرتت نباشد بار برای دیده بیاور غباری از در دوست من گدا وتمنای وصل او ؟ هیهات …
۴۴۳- دلم را مشکن چون گل هردم به بویت جامه در تن کنم چاک از گریبان تا به دامن تنت را دید گل گویی حه در باغ چو مستان جامه را بدید برتن من از دست غمت مشکل برم جان ولی دل را تو …
۶۷- واعظ شحه شناس روزگاریست ه سودای بتاندینمناست غم اینکار نشاط دل غمگین من است دیدن لعل ترا دیدهجان بین باید وین کجا مرتبه چشم جهانبین من است یارمن باشکه زیب فل و زینت دهر از مه روی تو واشک چو پروین من است تامراعشق تو تعلیم سخنگفتن داد خلق راورد …
۱۹۵- نگارنده غیب دیدی ای دل که غم عشق دگر بار چه کرد چون بشد دلبر و با یار وفادادر چه کرد آه از آن نرگس جادو که چه بازی انگیخت آه از آن مست که با مردم هشیار چه کرد اشک من رنگ شفق یافت زبی مهری یار طالع بی …